فضای شهر مسموم است
و شب از عطر و بوی نسترن خالیست
به روی بستر خاموش این شهر ملال انگیز
تن عریان یك كودك ،
خزیده زیر تن پوشی كه از وصله بسان دشتی از گل ،
رنگ در رنگ و گلگون است .
تو گویی جسم لرزانش
مثال شاخه ی بیدی میان موج و طوفان است .
نه پا پوشی ،
نه تن پوشی ،
نه حتی آرزوی كوچكی بر دل
نصیبی نیست او رااز این دنیای پر نعمت
مگر ، دستی كشیده در پی خواهش
مگر چشمی پر از اندوه و پایی آبله بسته
به روی سنگ فرشی كه چون آغوش گرم مادری دلسوز می ماند
شبا هنگام خوابیده ،
و در رویای شیرینش
زگیسوی شب تاریك این شهر ملال انگیز ،
هزاران پولك سیمینه می چیند
خدایا ! لوح خام قسمتش انگار ز هر نقاشی ای خالیست
سكوت و وحشت و سرما درون قلب او جاریست
نمی دانم
نمی دانم كه این دنیا پیش چشم خیس و نمناكش چگونه رنگ می گیرد .
چگونه رنگ می بازد
غمی او را نمی كاهد
اگر در بیشه های بایر ،دستان این مردم
درخت مهربانی و سخاوت مثال هیزمی خشكیده می ماند؟
نمی دانم!!
چنان در خواب شیرین رفته آن كودك كه گویی دردی نیست
اگر بذر نوازش ، دانه احسان كمیاب است
و سال ، سال قحط ایثار و زوال مردمان پاك باز است .
چه غم باشد دل او را
كه قلب پاك آن كودك
به نیم خورده سیبی خاك آلوده مسرور است .
نظرات شما عزیزان: