منم از نسل گندم زار و تو از ایل بارانی
رسیده فصل سرسبزی ومن در فكر بارانم
تویی سرچشمه ی پاك و زلال بركه ی شعرم
بدان آبی ترین واژه ، تویی در عمق چَشمانم
به فصل خشكِ پاییز و، به سرمای دی و بهمن
ز خورشید نگاه تو ، حرارت خیزد از جانم
سپیده سر زد از مشرق و تو در فكر كوچیدن
به پای توغبار آلوده و تنها ،گره می بست دستانم
میان این غریبستان تو تنها آشنا هستی
بمان ای بهترین همدم كه من محتاج یارانم
ضریح ناز چشمانت ، دخیل حاجتم سوزاند
چه بی خود می كشم بر تو نیاز سبز چَشمانم
تو صبح صادقی هستی كه دارد مژده ی رویش
میان این كویر سرد ، شكوفه زن به دامانم
ز سمت قبله می آیم ، نمازم سوی ناز توست
قیامت خیزد از چشمی ، كه بر نازش مسلمانم
ره كفر و عنادم بست همان آیات سبز عشق
كه در روز ازل حك شد میان لوح ایمانم
حذر ای دل مكن دیگر، ز شور و عشق و شیدایی
كه من از هرم دستانش سرود مهر می خوانم
نظرات شما عزیزان:
بهرام
ساعت9:14---21 آذر 1394
سلام
شعربسیارعالی سروده ای بانو مرابسیارتحت تاثیرقراردادهمیشه شادوسلامت باشید