از آن روزی كه تركم كردی ، ای عشق
شبیه قایقی پهلو شكسته
كه می جوید پناه ساحلی امن
تو را می جویم ای پایان توفان
نشسته ناوكِ سنگین دردی
میان حنجره تا استخوانم
چكیده اشك شب بر دفتر من
گرفته عطر غربت خانه ام را
بهارم ، نیستی تا كه بدانی
كنار پنجره ، بی روح باران
شكسته شاخه ی گل های گلدان
بهارم ، نیستی تا كه بدانی
دلم آبستن قطبِ جنوب است
تمام هستی خورشیدت این جا
به پای چوبه ی دار غروب است
در این غربت كه بوی مرگ دارد
تمام واژه های عاشقانه
شبی با پای خسته پرسه می زد
دل آشفته ام در كوچه ی شعر
تنم ، تب كرده بود و چشم مهتاب
میان بستر خون غلت می خورد
سرشك از دیده می بارید ، اما
ز حجم غصه ها خالی نمی شد
دل خلوت نشین وعاشق من
دریغ از لحظه های رفته و ناب
كه من در این غریبستان نخواندم
كلامی از نگاهی تا بدانم
كه اینجا ، مردمان در لهجه هاشان
تمنای محبت را چه گویند؟
نظرات شما عزیزان: